t V

ساخت وبلاگ
مثل دخترک روستایی که قرن ها پیش رفت از سر چشمه آب بیاورد و دیگر کسی او را ندید ،مثل سربازی که سالها پیش رفت برای خدمت و دیگر بر نگشت ،مثل قاصدکی که ساعتی قبل با نسیم به آسمان رفت و از چشم پنهان شدگاهی خودم را لا به لای خاطرات جا می گذارم،گم می شوم ،گاهی ساعت ها خودم را پیدا نمی کنماینبار هم در انتهای کوچه پس کوچه های شهر،در خانه ای کلنگی که درخت یاس روی دیوارش لم داده و یک درخت سیب بلند قامت درست وسط حیاطش ایستاده ،گم شدملباس عروس سفیدم را پوشیده ام،ایستاده ام لبه ی پنجره ی قدی طبقه ی دوم،زل زده ام به درخت سیب و آرزو می کنم هرچه زودتر سیب هایش برسند تا دست دراز کنم و سیب سرخ بچینم..مادر اما میز تولدم را می چیند. مادر از امروز جوان تر است(دلم برای جوانی اش تنگ می شود)مادربزرگ می گوید از بالای طاقچه بیا پایین می افتی،نگاهش می کنم دارد مدیریت می کند برای میهمانی تولدم چیزی کم و کسر نباشد؛خاله ام دیوار را با برگ های درخت کاج می آراید.پدر هم در تکاپوست اما نمی دانم چه می کند،سرک می کشم به پله های منتهی به زیر زمین که سر از کارش در بیاورم که با دیدن هدیه ام غافلگیر می شوم..یک دوچرخه ی صورتیست t V...
ما را در سایت t V دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5nasimeshqjonun9 بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 10 تير 1403 ساعت: 20:00

مدت ها پیش از اینجا کوچ کردم به یک سایت وبلاگ نویسی جوان پسند تر،بعضی از نوشته هایم را هم گذاشتم در چمدان حافظه ام و با خودم بردم، دلم نمی آمد اینجا بمانند و بپوسندکمی که گذشت روانه ی اینستاگرام شدم و چند نوشته هم آنجا منتشر کردمانگار اجاره نشینی در فضای حقیقی، بر خوی من نیز تاثیر گذاشته بود،خوش نشین شده بودممدت ها از آن وبلاگ جدید تر هم غافل بودم تا اینکه امشب هوس وبلاگ نویسی به سرم زداما مشکلی برای وبلاگ بیچاره ام پیش آمده بود که درش به رویم گشوده نشد!یاد اینجا افتادم،فکر کردم حالا که غرض نوشتن است ،کجا بهتر از وبلاگ قدیمی و خاک گرفته ام..آمدم اما شوک شدم!آخرین مطلبم مربوط به چهارسال پیش است!!باورم نمی شود زمان به این سرعت گذشته باشد و من اینقدر از این خرابه ی دلنشین دور مانده باشم..یاد ایام گذرکرده به خیر.. می خواهم روزهای مانده از جوانی را باز به نوشتن بگذرانم.امضاء:بانوی اتفاقات بعیدالوقوع #نسیم_پهلوان t V...
ما را در سایت t V دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5nasimeshqjonun9 بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 4 تير 1403 ساعت: 22:02

مثل دخترک روستایی که قرن ها پیش رفت از سر چشمه آب بیاورد و دیگر کسی او را ندید ،مثل سربازی که سالها پیش رفت برای خدمت و دیگر بر نگشت ،مثل قاصدکی که ساعتی قبل با نسیم به آسمان رفت و از چشم پنهان شدگاهی خودم را لا به لای خاطرات جا می گذارم،گم می شوم ،گاهی ساعت ها خودم را پیدا نمی کنماینبار هم در انتهای کوچه پس کوچه های شهر،در خانه ای کلنگی که درخت یاس روی دیوارش لم داده و یک درخت سیب بلند قامت درست وسط حیاطش ایستاده ،گم شدملباس عروس سفیدم را پوشیده ام،ایستاده ام لبه ی پنجره ی قدی طبقه ی دوم،زل زده ام به درخت سیب و آرزو می کنم هرچه زودتر سیب هایش برسند تا دست دراز کنم و سیب سرخ بچینم..مادر اما میز تولدم را می چیند. مادر از امروز جوان تر است(دلم برای جوانی اش تنگ می شود)مادربزرگ می گوید از بالای طاقچه بیا پایین می افتی،نگاهش می کنم دارد مدیریت می کند برای میهمانی تولدم چیزی کم و کسر نباشد؛خاله ام دیوار را با برگ های درخت کاج می آراید.پدر هم در تکاپوست اما نمی دانم چه می کند،سرک می کشم به پله های منتهی به زیر زمین که سر از کارش در بیاورم که با دیدن هدیه ام غافلگیر می شوم..یک دوچرخه ی صورتیست t V...
ما را در سایت t V دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5nasimeshqjonun9 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 4 تير 1403 ساعت: 22:02